داستان کوتاه شب زی | قسمت سوم | احسان خانقاه
داستان کوتاه و ترسناک !!! | داستان کوتاه شب زی | قسمت سوم | نویسنده: احسان خانقاه خواستیم برگردیم، دیدم مسئولِ خدمات داره جلو جلو میره، تقریباً داشت می دوید! هنوز پامو روی پلۀ اول نذاشته بودم که صدایی شنیدم. از سردخونه انگار یه صدای تِلِقی اومد. شبیهِ صدایِ فلز یا راه رفتن بود. دقیق […]