۱۱ اسفند, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت پایانی | احسان خانقاه

داستان کوتاه زیبا | داستان کوتاه شب زی | قسمت پایانی | نویسنده: احسان خانقاه

مدتی به بیمارستان نرفتم، مرخصی گرفتمو توی خونه موندم. هنوز به شوهرم نگفته بودم که زیر این بانداژ یه انگشت قطع شده هست. اونم خیلی سوال پیچم نکرد. پسرم هم همینطور. براشون اهمیت نداشت یا فکر نمی کردن دستم آسیب جدی دیده باشه، نمی دونم ولی انگار خیلی وقت بود از من کنده بودن و باهام مثل یه موجودِ اضافی تو خونه برخورد می کردن. وقتی وظایفتو درست و حسابی انجام ندی، تبدیل می شی به یه موجودِ بی هویت. اگه مادر نباشی، یا همسر نباشی، پس چی هستی؟ وجودِ ما توی روابطمون تعریف میشه؟ دائم داشتم به اینها فکر می کردم.

توی اون روزهای طولانی و شبهای طولانی تری که خونه نشین شده بودم فقط فکر کردم. به خاطراتم، به کارهایی که دوست داشتم انجام بدم و نیمه کاره رها شدن، به احساساتی که می خواستم تجربه کنم ولی فرصتی براشون پیش نیومده، به دفترِ شعر نیمه کارۀ توی انباری، به رویاهای عاشقانه ای که حالا جاشونو به یه زندگی مشترک سرد و توخالی دادن، به آرزوهای شغلی احمقانه ای که حالا پوچ و بی ارزش به نظر می رسیدن، به استاد صالحی، به پارسا، به پیرمرد کرد، زهرا خانوم، به کابوس هایی که توی این سالها وسطشون زندگی کردم، به مادرم، به زندگی، به خدا…

داستان کوتاه زیبا

داستان کوتاه زیبا

داستان کوتاه زیبا | شب زی | ادامۀ قسمت پایانی

فکر کردم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم. همین شد که با گردنِ خمیده و دستِ علیل تصمیم گرفتم دوباره برگردم سرِ کار. واسه زنی که سالها بیرونِ خونه کار کرده، خونه نشینی کارِ سختیه. طبق عادت، باید کار می کردم. دلیلشو نمی دونستم ولی یه چیزی منو به سمتِ اون بیمارستانِ لعنتی می کشوند. شاید اون جاذبۀ موهوم، وجودِ شب زی بود. شاید دلم براش تنگ شده بود! نمی دونستم برای موجودی که اصلاً معلوم نیست چیه، کیه و دو بند از انگشت اشاره مو خورده، چرا باید دلتنگ بشم؟!

به بیمارستان برگشتم. قصۀ تخیلی تصادفمو پونصد بار برای همه تعریف کردم. برای بعضی ها مجبور شدم دوبار تعریف کنم! همه شونم با یه حالت احمقانه که ینی ما میدونیم داری دروغ میگی بهم نگاه می کردنو به قصه م گوش میدادن. روز اولی بود که به بیمارستان برگشتم. هنوز لنگ در هوا بودم. اصلاً وضعیتم معلوم نبود که قراره چی بشه. اصلاً با این دستِ ناقص میتونستم به کارم ادامه بدم یا نه؟ رئیس اونروز سرِ کار نیومد. منم الکی تو بخشا پرسه زدمو با چند نفر حرف زدم. در مورد مراسمِ پارسا پرسیدم و شمارۀ همسرشو پیدا کردم که بعداً بهش زنگ بزنم و عذرخواهی کنم که نتونستم توی ختم حاضر بشم. ساعت کاریِ شیف صبح داشت تموم میشد. رئیس نیومد. من اینجا کاری نداشتم. شیفت شب از قبل مشخص بود و میدونستم یه نفرو به جایِ من گذاشتن. باید می رفتم خونه. ولی اصلاً دلم نمی خواست. یه نفر از توی سردخونه داشت دائم منو صدا می زد.

یه صدای ظریف که جنازه ش از سردخونه بلند می شد، پرواز می کرد، می پیچید توی راهروها و مثل یه فریادِ کر کننده با پردۀ گوشم برخورد می کرد. یه صدا هم از قلبم منو به طرف سردخونه می کشوند. بی خیال هر اتفاقِ احتمالی ممکن شدم. به طرف سردخونه رفتم. پله هارو اول آروم و یکی یکی، بعد سریع و دوتایکی پایین رفتم. در آهنی رو هول دادم. شب زی همون وسط انگار که منتظرم باشه واستاده بود. زل زد تو چشمام. بزرگتر از همیشه به نظرم می رسید. اومدم حرفی بزنم که گفت: هیچی نگو. بذار همه چیز مثل قبل باشه. فقط آروم باش و بیا بغلم کن. صداش به طرز عجیبی به قلبم نفوذ می کرد. مثل آدمای هیپتوتیزم شده به طرفش رفتم. کنارش نشستم. اومد تو بغلم نشست. بعد آروم آروم شروع کرد به خوردن دستم. اول انگشتامو یکی یکی خورد. بعد با یه حرکت تا مچ دستمو بلعید. ساعد و کتفمم کند و خورد. انگار سیر شده بود. سرشو گذاشت روی زانوم و آروم خوابید. بدنش گرم بود. دستِ سالممو روی موهای بلند و مشکیِ اون می کشیدم. موهاش به تیرگی شب بود. یه لحظه چشمای درشت و عسلیشو باز کرد و بهم نگاهی انداخت. انگار میخواست ببینه تو اون لحظه چه احساسی دارم یا اینکه میخواست مطمئن بشه کنارش می مونم. دوباره چشماشو بست. به آغوش گرفتمشو سرمو گذاشتم روی بدنِ نرمش. وقتی بیدار شدم توی زیر زمین خونه مون نشسته بودم. خونه مون از این خونه های قدیمی دو و نیم طبقه بود. من توی همون نیم طبقۀ بالایی یه اتاقِ قشنگ داشتم که پنجره ش به یه تراسِ بزرگ باز می شد. اما الآن حوصلۀ اتاقمو نداشتم. اومده بودم زیرزمین که ترسم از تاریکی بریزه.

 

پایان.

 

داستانهای جدید به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه زیبا
  • داستانهای کوتاه زیبا
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید