۴ اسفند, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت هفتم | احسان خانقاه

داستان کوتاه فارسی | داستان کوتاه شب زی | قسمت هفتم | نویسنده: احسان خانقاه

یه شب که شیفتم با پارسا یکی بود. طبق معمول معده درد داشتم. رفتم تو بخش شیشۀ شربت معده رو سر کشیدم. پارسا هم اونجا بود و داشت از شیشۀ شربت خودش که روش علامت گذاشته بودم، قلپ قلپ می خورد! ناراحتیِ گوارشیِ یکسان، شاید تنها نقطۀ مشترک منو پارسا بود! اون موقع پارسا تازه منتقل شده بود، بخشِ کناریِ ما که مربوط به مراقبت های ویژۀ تنفسی می شد. یه ساعت بعد، خیلی احساس خستگی کردم. واسه خودم یه چای پررنگ ریختمو رفتم تو تراس که کمی هوا به کله م بخوره. دیدم پارسا اونجا واستاده و داره فرت و فرت سیگار می کشه. زل زده بود به خونۀ اون دستِ خیابون که ازش همهمۀ مهمونی و صدایِ دف شنیده می شد. گفت: اونجارو می بینی؟ اینا دراویش گنابادی هستن. گفتم: از کجا می دونی؟ گفت: اینجا خونۀ پیرشونه و همیشه اینجا مراسم دارن. بعد کمی از مرام دراویش و اینکه با چند تاشون دوست صمیمی بوده حرف زد. بعد انگار که سرِ درد دلش باز شده باشه، از تنها دخترِ سه ساله ش برام گفت. عشقِ زندگیش. به طرزِ عاشقانه اما غم انگیزی از دخترش حرف می زد و توی صداش کلی احساسات شیشه ای داشت. بی اختیار گفتم: شما ظاهرت با باطنت زمین تا آسمون فرق داره. خندۀ کوتاهی کردمو ادامه دادم: یه زمان من دشمن خونیت بودم!

یه نگاه بهم کرد و در حالی که سیگارشو زیرِ پاش لِه می کرد گفت: نه دختر، تو این کاره نیستی، تو نمی تونی از کسی متنفر باشی. فقط منو نمی فهمیدی و ازم الکی عصبانی می شدی. بعد برگشت و رفت توی بخش…

داستان کوتاه فارسی

داستان کوتاه فارسی

داستان کوتاه فارسی | شب زی | ادامۀ قسمت هفتم

چند دقیقه اونجا موندم. توی ذهنم دوباره به حرفاش گوش دادم. چشمامو بستم. صدای دف توی نفسِ باد می پیچید. عجیب غم داشت. مثل دردی بود که توی نفس های آخرِ یه بیمارِ رنجور می پیچه. حس کردم داره سردم میشه. برگشتم داخل. دیدم بخش شلوغ پلوغه. یه بیمارِ جدید آورده بودن. یه پیرمرد با موهای سفید و پریشون. چهره ش خیلی برام آشنا بود. همه ش داشتم فکر می کردم این پیرمردو کجا دیدم. تا اینکه پرونده ش رسید دستم و دیدم نوشته: “علی صالحی!” باورم نمی شد! این چهرۀ آشنا، همون استاد علی صالحی خودم بود! همه رو کنار زدمو کارای استادو تمام و کمال خودم انجام دادم. چند ساعت بعد خدارو شکر حالش خیلی بهتر بود. کنارش رفتمو گفتم: استاد بهترید؟ گفت: شما منو میشناسید؟ گفتم: من با شعرای شما زندگی کردم… خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمتون ولی قسمت نشد. حتی چندین سال پیش اومدم نمایشگاه کتاب و براتون یه نامه هم نوشتم…

اینو که گفتم یه دفه نیم خیز شد و گفت: اون نامه رو شما نوشته بودی؟ نمایشگاه کتاب، غرفۀ دارینوش؟! سرمو به نشونۀ تایید تکون دادم. گفت: دخترم کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم. فردای اون روز دوباره اومدم غرفه و منتظرت موندم ولی نیومدی! اون نوشته منو ویران کرد!

اشک به چشمم اومد. میخواستم بغلش کنم ولی خجالت کشیدم. باورم نمی شد بعد از این همه سال یادش باشه. اصلاً فکر نمی کردم نامۀ منو خونده باشه، چه برسه به اینکه…

خلاصه، تو اون یکی دو روزی که استاد توی بخشِ من بستری بود، انگار تو فضا بودم! تمامِ پی گیری و کارهاشو خودم انجام میدادم. استاد هم که انگار دخترِ گم شده شو پیدا کرده باشه، فقط منو قبول داشت. وقتی کسی برای ملاقات میومد. منو صدا می زد و به مهموناش معرفیم می کرد. منم کلی ذوق مرگ می شدم! بالاخره به یکی از آرزوهای خشک شدۀ جوونیم رسیدم. انگار یه نفر داشت با دستِ مرطوب، گلبرگ های پلاسیدۀ روحمو نوازش می کرد و به ریشه های از خاک بیرون افتادم آب می پاشید. اون ساعاتِ کوتاه هم تموم شد، موقعِ خداحافظی، دو جلد کتاب امضا شده، یادگاری های عزیزی بود که استاد به چشم های غصه دارِ من تقدیم کرد و رفت.

***

ماجرای موجودِ پشمالوی سیاه دقیقاً سه ماه بعد از دیدارِ من و استاد صالحی اتفاق افتاد. درست زمانی که بیشتر از همیشه داشتم به تار و پودِ روحِ در هم شکسته م چنگ می زدم که وجودِ عاشق پیشه و لطیف روزهای جوونیم رو بیرون بکشم، دو سه تا سیلی نثارش کنم و سرش داد بزنم: کجایی؟! چرا منو با این دنیایِ سرد تنها گذاشتی؟! همۀ همکارام بهم می گفتن عجیب و غریب شدی! حتی یکیشون که یه دخترِ ظریف آفتاب مهتاب ندیده بود و تازه درسش تموم شده و وارد اجتماع شده بود، داشت پشت سرم با همکارا پچ پچ می کرد و می گفت: از این خانوم نادری آدم می ترسه! خیلی مرموزه! اینارو می شنیدم و خودمو به نشنیدن می زدم. فقط لحظه شماری می کردم که یه فرصت مناسب پیدا بشه و بتونم به رازِ کوچیکم که توی سردخونه انتظارمو می کشید سر بزنم. سه روز از اولین دیدار ما گذشته بود و من فقط یکی دو بار خیلی کوتاه بهش سر زده بودم.

آخه زیاد نمی تونستم برم پیشش. چون ممکن بود کسی از غیبت من مشکوک بشه و از ماجرا بو ببره. فقط چند دقیقه ای می رفتم پایین بهش شیر می دادم، یه کم نوازشش می کردم، گاهی هم لحظاتی انگشتمو مثل نوزاد می مکید و بعدش سریع برمی گشتم به بخش. اوایل اصلاً حرف نمی زد. چند بار سعی کردم از زیر زبونش حرف بکشم، ولی با چشمای معصومش در حالی که شیر می خورد جوری بهم نگاه می کرد که ناگهان از کنجکاوی خودم پشیمون می شدم. انگار هر دومون می خواستیم همه چیز همینطوری که هست بمونه. مثل احساساتی که رنگ و بویِ نویی دارن، اما با گذشت زمان و کنار رفتنِ پردۀ حریرِ تازگی، بوی کهنگی می گیرن. حس متقابل من و اون موجود هم عطر تازه ای داشت و دلمون نمیخواست اون لحظات خراب بشن. کم کم داشتم بهش معتاد می شدم. احساس عجیبی بود، حس حمایت یا یه حالِ نوستالژی گنگ. یا عشق افلاطونی، یا عشق مادر و فرزند! نمی دونم. این احساس اونقدر گیج کننده بود که هیچ اسمی روش نمی تونم بذارم. قابل لمس و غیر قابل انکار!

یه بار ازش پرسیدم: اسمت چیه؟ حداقل می تونم اسمتو بدونم؟

با صدای ظریفش گفت: من اسم ندارم. اگر هم داشتم، فکر می کنم از خاطرم رفته. تو هر چی دوست داری صدام کن.

احساس کردم یه روحِ صد ساله تویِ این بدنِ کوچیک پنهان شده. روحی که سالها در انزوا و تاریکی بین مرده ها زندگی کرده و هیچکس تو این مدت صداش نزده، طوری که حتی اسمشو به یاد نمیاره.

گفتم: خودت دوست داری چی صدات کنم؟

یه کم فکر کرد و گفت: شب زی…

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه فارسی
  • داستانهای فارسی
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید