۷ بهمن, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت چهارم | احسان خانقاه

داستان کوتاه زندگی | داستان کوتاه شب زی | قسمت چهارم | نویسنده: احسان خانقاه

بچه که بودم دو تا عروسک داشتم. هر موقع خونه خلوت می شد می رفتم یه گوشه می نشستمو یواشکی باهاشون بازی می کردم. می ترسیدم داداشم ببینه دارم عروسک بازی می کنم! یه دختر بچه پنج ساله رو تصور کن که از اینکه دیگران سوسول یا نازنازی صداش کنن، وحشت داشته باشه! راستش مادرم منو اینجوری بار آورده بود. یه دخترِ نترس که همیشه با پسرا همبازی بود. خودشم همین مدلی بود. زمان شاه کارمند عالی رتبه شعبه ارزی-ریالی بانک ملت بود. اون موقع یه بی ام دبلیو نارنجی داشتیم. مادرم جزو انگشت شمار زنای اون زمان بود که خیلی عالی و نترس رانندگی می کرد. قیافۀ مردم وقتی با ماشین، با سرعت از کنارشون عبور می کردیم رو خوب یادمه.

یه شب بابام درِ شوفاژ خونه رو باز گذاشته بود. با مامانم داشتن توی حیاط به باغچه می رسیدن. شوفاژخونه یه زیرزمینِ تاریک بود که فقط یه دریچۀ مربعی اندازۀ عبور یه آدم تو کفِ حیاط داشت و یه نردبونِ دراز از این دریچه می رفت تهِ چاهِ شوفاژخونه. من طبق معمول سرم به آسمون بودو داشتم ستاره هارو با یه مدادِ نقره ای به همدیگه وصل می کردم و هزار جور شکلِ جور واجور باهاشون می ساختم. مادرم چند بار گفت: طلا! زیرِ پاتو نگاه کن. درِ زیرزمین بازه ها! منم سر به هوا جواب دادم: باشه… باشه گفتن من همانا و افتادنم توی چاهِ شوفاژخونه همانا. فقط یادمه بابام مثل برق رسید، بغلم کرد و گفت: نترس هیچی نیست.

سالم بودنم شبیهِ معجزه بود. شاید یه پری، از آسمون، درست بین ستاره ها، یه لحظه اومد پایین و منو بین زمین هوا گرفت. بعد آروم گذاشتم زمین و رفت…

داستان کوتاه زندگی

داستان کوتاه زندگی

داستان کوتاه زندگی | شب زی | ادامۀ قسمت چهارم

با چشمای باز، داشتم خوابِ اون لحظه و بچگیامو می دیدم. که خودمو جلویِ راه پلۀ سردخونۀ بیمارستان پیدا کردم. زل زده بودم به تهِ چاه. از بچگی تمام ترسهام با مواجهۀ مستقیم درمان شده بود. ترسِ از تنهایی، ترسِ از زیر زمین و تاریکی… مادرم همۀ هراسهای منو رو با روش خودش کشته بود. الان هم شاید روحش داشت منو هول میداد به طرفِ سردخونه. باید تنها می رفتم اونجا که ترسم بریزه. زهرا خانوم اونجا توی سردخونه منتظرم بود. تویِ یه کشویِ آهنی داشت فریاد می زد که بهش یه سری بزنم و از تنهایی درش بیارم! زهرا خانوم دو ساعت پیش تموم کرده بود و من به طرزِ عجیبی می خواستم یه بار دیگه ببینمش!

اینم برات تعریف کنم، زهرا خانوم مرحوم، یه پیرزنِ تنها بود که دو شب قبلش آورده بودنش سی سی یو. معمولاً توصیه می کنیم افرادی که سنشون بالاست، حتماً همراه داشته باشن. نه برای اینکه کارِ خودمون سبک بشه! (البته معمولاً همراهای بیمار فکر می کنن برای راحتی خودمون اینو می گیم!) بلکه به این خاطر که خیلی از افرادِ مسن، همین که ساعت از دوازده میگذره، علائم فراموشی و هذیانشون شروع میشه و واقعاً نیاز دارن که یه صورتِ آشنا کنارشون باشه. ولی طبق معمول از اون صد نفری که ظهر برای ملاقات اومده بودن، هر و کر می کردن و شیرینی می خوردن، هیچکدومشون حاضر نشدن شب، کنارِ زهرا خانم بمونن. یکیشون بچه مدرسه ای داشت، یکیشون شوهرش غیرتی میشد! یکیشون همون لحظه آپاندیسش عود کرد!… بگذریم. من موندم و زهرا خانوم که فکر می کرد مریضِ تخت بغلی، فهیمه خانوم، همسایه شون تو کوچه درختی، زمان رضاخانه!

پیرزنِ تخت بغلی هم یه آدمِ ترسوی وسواسی بود که اگه کسی بهش نزدیک می شد، قطعاً سکتۀ دوم رو میزد. زهرا خانوم بی قرار بود و هی میخواست بلند شه بره پیش فهیمه خانوم! بچه ها میخواستن دستشو ببندن به تخت. زهرا خانوم از دور زل زده بود به من. چشماش بدجوری منو یادِ مادربزرگِ عزیزم مینداخت. جلو رفتمو نذاشتم دستشو ببندن. کنارش نشستم. دستای نحیفشو محکم گرفتم توی دستم. دستاش پر از خال بودو جریانِ خونشو توی رگهاش می شد از روی پوستش با چشم دید! گفتم: زهرا خانوم منو میشناسی؟ یه ذره نگام کرد و گفت: اینا نمیذارن برم به فهیمه خانوم سر بزنم، آخه دامادشون تازه فوت کرده، من هنوز بهش تسلیت نگفتم. گفتم: مامانی من از سرِ شب اومدم خونه تون، اصلاً منو تحویل نگرفتی! گفت: تو دخترِ ملوک خانومی؟ گفتم: آفرین! امشب به خاطر من جایی نرو. یه نگاه به اطراف کرد و گفت: کی اومدی؟ مادرت خوبه؟…

بعد دستمو محکم گرفتو دراز کشید. دو دقیقه نشده بود که واسه همیشه خوابش برد!

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه زندگی
  • داستانهای کوتاه زندگی
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید