۱۳ بهمن, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت پنجم | احسان خانقاه

داستان کوتاه رئالیسم جادویی | داستان کوتاه شب زی | قسمت پنجم | نویسنده: احسان خانقاه

ساعت نزدیک چهار صبح بود. که این فکرِ مسخره مثل خوره افتاد توی سَرَم. باید می رفتم پایین یه بار دیگه زهرا خانومو میدیدم. یه جور چالش برای خودم تعریف کرده بودم. تمامِ زندگیم از هیچ برای خودم مشکل می تراشیدم! اینجوری بودم دیگه. الانم نصفه شبی کرمم گرفته بود که تنها برم سردخونه. تو فکرم، یه سیلی به خودم زدم. مثل این بوکسورا که قبلِ مبارزه به صورت خودشون مشت می زنن! سیلی رو زدم و به پله ها قدم گذاشتم. اول آروم و یکی یکی پله هارو پایین می رفتم ولی کم کم سرعتمو بیشتر کردم و دو تا یکی رفتم تا رسیدم به درِ آهنیِ سردخونه. درو هول دادم و وارد شدم. یه فضایِ نیمه تاریک و سرد با دیوارای آبیِ روشن که توی تاریکی خاکستری دیده میشدن. تعدادی کشوی آهنی که میدونستم توی چند تاشون الآن جنازه خوابیده! صدایِ سکوت یه جوری مغزو پاره می کرد که انگار دمِ گوشت یه کامیون داره بوق می زنه!

یه راست رفتم سراغِ کشویی که زهرا خانوم داخلش بود. کشو رو بیرون کشیدم. یه لحظه پشیمون شدم. یه جورایی بی دلیل حس کردم دارم پیرزنو اذیت می کنم. یا یه حسِ گنگی بهم می گفت که این کار بی احترامیه. واسه همین دوباره کشو رو بستم. چالش انجام شده بود. من اینجا بودم. تنها، توی سردخونه. یه نگاه به دور و برم انداختم که مطمئن بشم از چیزی نمی ترسم. چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. شبیهِ زیرزمینِ خونمون بود. تا وقتی تنهایی اونجا نرفته بودم، هزار تا دیوِ خیالی اونجا زندگی می کردن، اما همین که تو عالم بچه گی اونجارو از نزدیک دیدمو چشمم به تاریکی عادت کرد، فهمیدم هیچ چیزِ ترسناکی اونجا نیست.

داستان کوتاه رئالیسم جادویی

داستان کوتاه رئالیسم جادویی

داستان کوتاه رئالیسم جادویی | شب زی | ادامۀ قسمت پنجم

برگشتم که به سمت درِ خروجی برم. یک آن یک سایه پشتم حس کردم که یه لحظه عبور کرد. قلبم ریخت. پشت سرمو نگاه کردم. هیچی نبود. چیزی نمیتونست اونجا باشه. همه جارو میدیدم. به جز یه گوشۀ تاریک که زیرِ سایۀ یه کمدِ آهنی ایجاد شده بود. بقیه فضا کاملاً شفاف بود و هیچ چیز برای ترسیدن وجود نداشت. یادِ صدایی افتادم که دفعۀ پیش، روی پله ها از سردخونه شنیده بودم. خواستم از فکرم پاکش کنم که دوباره همون صدا! این بار نزدیک تر و واقعی تر! صدا از سمتِ کمد آهنی میومد. چشمام گرد شده بودو خون به مغزم نمی رسید. ولی من پررو تر از این حرفها بودم! رفتم به سمتِ کمدِ آهنی. هر چی نزدیک تر می شدم انگار توی سایۀ تاریکِ پایِ کمد یه جسمِ سیاه داشت جون می گرفت.

سعی کردم ترس به دلم راه ندم. تقریباً رسیده بودم که یه چیزی مثل برق از سایه بیرون اومد و فرار کرد. درست ندیدم. شاید یه گربۀ سیاه بود. ولی کمی بزرگتر و سریع تر! برگشتم. دیدم کنجِ سالن. یه موجودِ سیاه رنگ پشمالو کز کرده و داره می لرزه. شبیهِ آدم بود ولی قدش به زانو هم نمی رسید و تپل بود. پیش خودم گفتم حتماً خیالاتی شدی زن! ولی خیال نبود. یه لحظه خواستم فرار کنم. اما پاهام نمی رفت. به خودم مسلط شدمو آروم آروم بهش نزدیک شدم. نمی تونست به من آسیبی بزنه. رسیدم بهش. زانو زدم و بدونِ اینکه کاری کنم نگاهمو بهش دوختم. دستاشو گذاشته بود روی چشماش و آروم تکون های ریز می خورد. تمامِ بدنش موهای بلند، مشکی و براق بود. موهایی به تیرگیِ شب! پف کرده بود و معلوم بود پشت این موها که اونو گرد و چاق نشون میدادن، یه بدنِ ظریف هست. دستاش کوچیک و سیاه بود و شبیه دستِ آدم بود. فقط به جای پنج انگشت، چهار تا داشت. پاهاشم زیر موها پیدا نبود.

از بین انگشتاش آروم چشماشو باز کرد و تا منو دید، دوباره بستشون. مثل یه بچۀ خجالتی رفتار می کرد. یک دقیقه تو سکوت گذشت. هیچ کاری نکردم. زانوهام خشک شده بود. نه از ترس. از حیرت. نمی دونستم چیه؟ کیه؟ میخواد چیکار کنه؟ باید چیکار کنم؟ تا اینکه آروم آروم دستاشو از صورتش پایین کشیدو زیر چشمی به من نگاه کرد. انگار اونم فهمیده بود خطری ندارم. چشمای درشت و عسلی رنگ داشت، بینی و لبهاشو زیرِ موهای صورتش نمی تونستم ببینم. در کل قیافۀ ترسناکی نداشت، خیلی هم بامزه بود!

سرشو پایین انداخته بود و عین این دختر بچه های خجالتی داشت زیرزیرکی بهم نگاه می کرد. اومدم بگم، تو کی هستی؟ آبِ دهنم پرید تو گلوی خشک شده م. بعد فکر کردم این سوالم احمقانه س! پرسیدم: تو چی هستی؟ هیچی نگفت. گفتم: زبونِ منو می فهمی؟ بلدی حرف بزنی؟ سرشو آورد بالا و حالت صورتش عوض شد. با اینکه دهنشو نمی دیدم ولی انگار داشت لبخند می زد. با احتیاط دستمو دراز کردم سمتش. دستم که به صورتش رسید، یه کمی خودشو جمع کرد ولی بعد آروم آروم عادی شد. صورتش نرم بود و گرمای بدنشو می تونستم احساس کنم. دستشو گذاشت روی دستم. پوست دستشم خیلی نرم و لطیف بود. یادِ پوستِ صورتِ پسرم افتادم. وقتی که اولین بار، توی بیمارستان آوردنش که بهش شیر بدم، همینطور نرم، لطیف و گرم بود. لطافتی که هیچ جوره نمی شه توصیفش کرد.

با انگشتای کوچیکش انگشت اشاره مو گرفت و آروم کشید سمتِ دهنش. اول ترسیدم ولی واقعاً این موجودِ بانمک، کوچیک و لطیف، چه آسیبی می تونست به من بزنه؟! دستم خورد به لبش که گرم و مرطوب بود. بعد شروع کرد به مکیدن انگشتم. دهنش گرم و خیس بود. اصلاً حسِ بدی نداشتم. شاید بیچاره گرسنه ش بود. با اینکه حتی نمی دونستم این موجود، آدمیزاده یا نه! ولی معصومیت چشماش و رفتارش مثل یه بچۀ بی پناه بود. احساس کردم باید کمکش کنم. آروم دستمو از دهنش کشیدم بیرون، مقاومت نکرد. بلند شدم و گفتم: من میرم برات یه کم شیر بیارم. مطمئن نبودم حرفمو فهمیده باشه ولی وقتی سرشو بلند کرد و با همون معصومیت چشماش بهم خیره شد، احساس کردم منظورمو خوب متوجه شده.

به سمت پله ها رفتم. انگار داشتم از یه دنیای خیالی به واقعیت برمی گشتم…

 

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه رئالیسم جادویی
  • داستانهای کوتاه رئالیسم جادویی
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید