۱۴ بهمن, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت ششم | احسان خانقاه

داستان کوتاه غم انگیز | داستان کوتاه شب زی | قسمت ششم | نویسنده: احسان خانقاه

به سمت پله ها رفتم. انگار داشتم از یه دنیای خیالی به واقعیت برمی گشتم. هر چی بالاتر می رفتمو سرمایی که رفته بود توی جونم بیرون می رفت بیشتر گیج می شدم. مثل لحظه ای که وسطِ یه خواب عجیب، بیدار می شی و هنوز مطمئن نیستی خواب بوده یا بیداری. به بخش رسیدم. آدما رو نگاه کردم. همه چیز مثل همیشه بود. هیچ چیز شبیه خواب نبود. بیدار بودم. به کسی چیزی نگفتم، مطمئن بودم باور نمیکنن و اگه میخواستم بهشون ثابت کنم چی دیدم و کسی رو به زیرزمین می بردم، قطعاً داد و فریاد می کرد و اون موجودِ بیچاره رو می ترسوند. سعی کردم عادی رفتار کنم. بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنم رفتم سرِ یخچال و یه دونه از شیرپاکتیای کوچیکی که اونجا داشتمو برداشتم و بازم خیلی با احتیاط به سمت سردخونه برگشتم. وقتی رسیدم، دیدم یه کم جا به جا شده ولی با همون حالتِ قبلی واستاده و داره بهم نگاه می کنه.

رفتم طرفش. زانو زدم. یه لحظه احساس کردم باید با شیشه شیر بهش غذا بدم. ولی شانسمو امتحان کردم. نِی رو توی پاکت فرو کردم و گرفتم جلوی دهنش. صورتشو آورد جلو و شروع کرد به مکیدن. توی چند ثانیه همه شو خورد. پیش خودم فکر کردم بیچاره گرسنه بوده. وقتی پاکت، هورتی صدا داد و شیر داخلش تموم شد، مکیدنو متوقف کرد. دستشو آورد بالا و دوباره انگشت منو گرفت و کشید به سمت دهنش. مقاومت نکردم. پاکتو انداختم. بازم شروع کرد به مکیدن. گفتم: بازم شیر میخوای؟ انگشتمو ول کرد. یه صدای ظریف گفت: نه ممنون سیر شدم! اصلاً انتظار نداشتم بتونه حرف بزنه! تا الآن فکر می کردم جونوری چیزی باشه! ولی حالا همه چیز خیلی فرق کرد! ماجرا عجیب و غریب تر شده بود!

داستان کوتاه غم انگیز

داستان کوتاه غم انگیز

داستان کوتاه غم انگیز | شب زی | ادامۀ قسمت ششم

جوون که بودم، قبل از ازدواجم. خونه مون از این خونه قدیمیا بود که اصطلاحاً بهش می گفتن دو و نیم طبقه! اتاقِ من همون نیم طبقۀ بالا بود که یه پنجرۀ بزرگ رو به به یه تراسِ بزرگ داشت. پشتِ پنجره یه سکو بود که هر شب وقتی همه می خوابیدن، من تازه می رفتم می نشستم روی اون سکو، به ماه زل می زدم، هدفون میذاشتم تو گوشم و به صدای جادوییِ خسرو شکیبایی گوش میدادم که شعرای استاد سیدعلی صالحی رو دکلمه می کرد. “دیر امدی ری را… باد آمد و بافه های رویا را برد…” من عاشق شعر بودم و گاهی شعر هم می گفتم. الگوی من توی شعر، همین استاد عزیز، آقای صالحی بود.

نمایشگاه کتاب که میشد، انگار که برام خاستگار اومده باشه هول می شدم! مثل خوره میفتادم به جونِ این نمایشگاه و هر روز اونجا بودم. از کتاب خریدن سیر نمی شدم. اون سال بار سومی بود که میرفتم نمایشگاه. به غرفۀ دارینوش که رسیدم دیدم پوستر زده، فردا استاد صالحی خودشون در نمایشگاه حضور پیدا می کنند! دلم ضعف رفت. یعنی میشه؟! از نزدیک ببینمش و حتی شاید بتونم چند کلمه ای باهاش حرف بزنم. البته این کارا از منِ خجالتی بعید بود ولی حتی اگه از دورم میدیدمش بازم خیلی کیف داشت! آخ جون! فردا از چند ساعت جلوتر اینجا زنبیل میذارم!

فردا شد. صب که از خواب بیدار شدم، دیدم بویِ فاضلاب میاد! چاهِ خونه مون گرفته بود و بابام داشت زنگ میزد که بیان فنر بندازن. یه ساعت بعد اومدن فنر انداختن شلپ و شلپ کثافتو پاشیدن به در و دیوار و همه جایِ خونه. مامانِ وسواسیِ من داشت سکته می کرد! چاه باز شد ولی انگار که یه مصیبت عظیم سرمون اومده باشه عزا گرفته بودیمو داشتیم به درو دیوار نگاه می کردیم. منم استرس گرفته بودم که نکنه به نمایشگاه نرسم! خلاصه شروع کردیم به سابیدن در و دیوارِ راهرویی که به دستشوییِ تویِ پاگرد می رسید. هر چی می سابیدیم کثیفی تمومی نداشت. تو این هاگیر واگیر تلفن خونه زنگ زد. دختر عمه م پشتِ خط بود. گفت عمه حالش بد شده. بابام که سر کار بود و همون چند ساعتی که صب دیر رفته بود کلی تو اداره مشکل براش ایجاد شده بود. مامانمم که تا خونه ش برق نمی زد، نمی تونست قدم از قدم برداره! من موندمو بارِ مسئولیتِ این مصیبت. هیچی دیگه مجبور شدم رفتم خونۀ عمه م که با این دخترعمۀ اسکلم ببریمش درمونگاه. رفتیم، هیچیشم نبود! فقط میخواست تِر بزنه به برنامۀ نمایشگاهِ من.

نتونستم اون روز برم نمایشگاه و افسوسِ ندیدن استاد موند توی دلم. نشستم و یه نامۀ پر از احساس ناگفته ها و دلتنگی های شاعرانه نوشتم برای استاد. فرداش رفتم نمایشگاه، سراغِ همون غرفه. از مسئولش پرسیدم: استاد صالحی دیروز اومدن؟ گفت: بله، خیلی هم عالی بود حضورشون. نامه رو دادم به اون مردو ازش خواستم اگر ممکنه اونو به دستِ استاد برسونه. اونم با روی خوش گفت حتماً این کارو می کنه. اما حسرت اون دیدار کنج قلبم ماسید و سالها فراموشم نشد…

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه غم انگیز
  • داستانهای کوتاه غم انگیز
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی

 

لینک های پیشنهادی:

داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید