۶ اسفند, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت نهم | احسان خانقاه

داستان کوتاه و جالب | داستان کوتاه شب زی | قسمت نهم | نویسنده: احسان خانقاه

چند ماهی می شد که توی اتاق عمل مشغول شده بودم. دقیقاً همون جایی بود که می خواستم. یه محیط بسته که وقتی واردش می شی، نه تو از دنیا خبر داری، نه دنیا از تو. محیط دوستانه و خوبی داشت. ساعتای بیکاری بیشتری هم داشتم که می تونستم به شب زی، بیشتر و بیشتر سر بزنم. چی از این بهتر!

یه روز که داشتم توی راهرو تند تند راه می رفتم که به شب زی برسم، یکی از همکارا از دور صدام کرد که بیا مهمونِ زیگیل داریم! و به سمتی اشاره کرد. جلوتر رفتم دیدم پارسا روی یکی از تختهای سی سی یو خوابیده و نازال اکسیژنم توی دماغشه! منو که دید زیرچشمی نگام کرد و لبخند زد. شوک شدم. رفتم کنارش. گفتم: چی شده؟ چیکار کردی با خودت؟ گفت: هیچی بابا یه مدت بود سرفه می کردم. احتمالاً ریه هام عفونی شده بود. توی بخش بستری بودم ولی بهم رسیدگی نمی کردن. گفتم بیارین منو سی سی یو. گفتم: الکی خودتو به مریضی زدیا! بازم از اون لبخندهای لج درارش زد. ولی واسه من دیگه آشنا بود. دو روز بعد می خواستن باز برش گردونن به بخش که قبول نکرد، رضایت داد و رفت خونه.

داستان کوتاه و جالب

داستان کوتاه و جالب

داستان کوتاه و جالب | شب زی | ادامۀ قسمت نهم

یه هفته نشده بود دیدم باز، سر و کلۀ پارسا، رنگ پریده و بی حوصله توی اورژانس پیدا شد. تخت خالی بهش نمی دادن. با صد تا انتر و منتر هماهنگ کردم و یه تخت براش خالی کردیم. گفتم آقا عفونت ریه چه صیغه ایه؟! پی گیر باش ببین چته. گفت: آره اسکن دادم منتظرم جوابش بیاد. جوابِ اسکن اومد. سرطان معده که زده بود به ریه ها! سریع فرستادنش برای شیمی درمانی. دائم بهش سر می زدم و با چشمای خودم میدیدم که روز به روز داره نحیف تر می شه.

دو ماه گذشت، اواسط پاییز بود. پارسا همسرِ لاغری داشت. از پنجره دیدم که توی حیاطِ بیمارستان با دخترش نشستن روی یه نیمکت. دخترک داشت ساندویچ می خورد و زن به یه نقطۀ نامعلوم خیره شده بود. رفتم پایین پیششون. سلام و احول پرسی کردم و دقایقی گپ زدیم. اونجا بود که فهمیدم زنِ بیچاره مدتهاست با بیماری اِم اِس، دست به گریبانه و تنها نان آورِ خانوادۀ مادریش هم خودشه. تازه ملتفت شدم تلخی های ظاهری پارسا و صورت عبوسش، ریشه های عمیق تری دارن. با اون مادر و دختر خداحافظی کردم و موقع رفتن چند تا از اون امیدواری های ساختگی که تحویل همه میدیم بهشون تقدیم کردم.

برگشتم بالا. رفتم به بخش آر سی یو. دیدم پارسا خوابیده و انگار هوای اطرافش سنگین به نظر می رسه. بو کشیدم. بوی مردن میومد. تو نمی دونی ولی مردن، هم بو داره هم رنگ. درست قبل مردن هر آدمی یه بوی عجیبی می پیچه تو فضا، هوا سنگین و غلیظ میشه. طوری که رنگِ کدرِ مردنو می تونی توی تمام فضایِ اطرافِ اون آدمِ در حال رفتن ببینی. پارسا انگار حضورِ منو حس کرد. چشماشو باز کردو سرشو به طرفم برگردوند. شبیه اسکلت متحرک شده بود. به زور جلوی اشکامو گرفتمو لبخند زدم. با چهره ای سرحال و بشاش گفت: آی دختر! نذاری بمیرما! دو سه ساعت بعد. نزدیک صبح. پارسا مرد. وقتی داشتن کفن پیچش می کردن. قدِ بلند، صورتِ خنده رو، موهای مشکی و ته ریشِ مردونه ش، آخرین چیزهایی بود که از قیافه ش به ذهنم سپردم.

آخرای ساعتِ شیفتم بود. بی اختیار رفتم به طرفِ سردخونه. جایی که چند ساعت پیش پارسا رو برده بودن. به سالن سرد و تاریک رسیدم. به کشوهای آهنی نگاه کردم. پارسا توی یکی از اینا خوابیده بود. ولی چه فرقی می کرد کدوم. یه قطره اشک از چشمم آروم لغزید و اومد روی گونه م. یه دفه یه جسم نرم روی پام احساس کردم. پایینو که نگاه کردم دیدم شب زی داره بدنشو می ماله به پام. بغلش کردم و های های گریستم. یه کم که سبک شدم نشستم روی زمینِ سردِ اونجا. اونم نشست توی بغلم. هیچی نمی گفت. فقط گاهی برمی گشت و به صورتِ درب و داغونِ من نگاه می کرد. گفتم: لابد الان پیش خودت می گی عجب آدمِ سوسول و نازنازی ای هستم! چیزی نگفت. احساس کردم لبخند زد. بعد از یک دقیقه سکوت. آروم زیر لب گفت: من هستم، چون احساس دارم…

***

یک سال گذشت. شب زی روز به روز داشت بزرگ می شد. دیگه دلش شیر نمی خواست. همه مدل غذا هم براش بردم ولی نمی خورد. خیلی نگرانش بودم. نکنه بلایی سرش بیاد. نکنه اینکه به کسی در موردش نگفتم اشتباه بوده. شاید دکترها باید اونو معاینه می کردن و نیاز به دارویی چیزی داشت. گیج بودم. هر وقت می رفتم پایین می دیدم انگار ضعیف تر شده. حرف نمی زد. تنها کاری که هنوز عاشق انجام دادنش بود مکیدن انگشت من بود. بعضی وقتا نزدیک یک ساعت بی وقفه اینکارو می کرد. انگار آروم می شد. منم دلم نمیومد دستمو ازش بگیرم، با اینکه سر و گردنم از بی حرکت نشستن حسابی خشک می شد ولی تکون نمی خوردم که چرت شب زی پاره نشه.

احساس می کردم داره دندون در میاره. گاهی انگشتمو بین لثه هاش فشار میداد و قشنگ می تونستم حس کنم جایِ دندوناش سفت شده و داره جوونه می زنه. هنوز یک هفته نگذشته بود که مطمئن شدم دندوناش درومده. دستمو آروم گاز گرفت! دردم نیومد ولی وقتی لبه های تیزِ دندوناشو روی گوشتم احساس کردم یه لحظه شوکه شدم و دستمو کشیدم. خوابیده بود. توی خواب و بیدار دستمو گرفتو دوباره به سمت دهنش برد. بعد تو یک لحظه محکم دهنشو بست. فقط یادمه چشمم سیاهی رفت و تقریباً بیهوش شدم. دو دقیقه بعد احساس کردم دماغشو چسبونده به دماغمو داره از فاصلۀ خیلی نزدیک بهم نگاه می کنه. نفسشو روی صورتم حس می کردم. چشمامو که باز کردم مثل برق فرار کرد و توی سایۀ تاریکِ پایِ کمدِ فلزی پنهان شد. به دستم نگاه کردم. دو بند از انگشتِ اشاره م از بالایِ مفصل قطع شده بود!

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه و جالب
  • داستانهای کوتاه و جالب
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید