۱۰ اسفند, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت دهم | احسان خانقاه

داستان کوتاه و غمگین | داستان کوتاه شب زی | قسمت دهم | نویسنده: احسان خانقاه

همه جور ترسو میشه با مواجهۀ مستقیم درمان کرد ولی ترسی که توی اون لحظه احساس کردم با هیچ روشی قابل درمان نبود. وحشت از دست دادنِ عضوی از بدن، وحشتِ از دست دادنِ شب زی، ترس از اتفاقاتی که قرار بود بعد از این بیفته. و سوالاتی که به مغزم هجوم آورده بودن. آیا من یک هیولا پرورش داده بودم؟ نه امکان نداشت. اون موجودِ بیچاره با چشمای معصومش نمی تونست هیولا باشه. به اطراف نگاه کردم. خبری از تکۀ بریده شدۀ انگشتم نبود. احتمالاً اونو خورده بود! به زحمت بلند شدم و بدونِ اینکه به پشت سرم نگاه کنم به طرف درِ خروجی و پله ها رفتم. روی پله ها فقط داشتم به این فکر می کردم که الان به بقیه چی باید بگم؟ هیچ داستانی به فکرم نرسید. دستمو گذاشتم تویِ جیب مانتوم. تازه کم کم داشت انگشتم درد می گرفت. تا الآن فقط احساس داغی و بی حسی تو دستم داشتم ولی حالا یه درد عمیق از انگشتم به استخونای دستم، به ساعدم و به قلبم تیر می کشید. از بیمارستان بیرون رفتم. با همون لباس فرم رفتم به یه کلینیکِ خصوصی که نزدیک بیمارستانمون بود. وارد کلینیک که شدم، انگار که زبونم بند اومده باشه نتونستم چیزی بگم. فقط انگشت قطع شدمو نشون خانمی که مسئول اونجا به نظر می رسید دادم. بعد فشارم افتاد. فقط یادمه به زحمت منو به تخت رسوندن، روی تخت خوابیدمو چشمامو بستم. وقتی حالم اومد سرِ جاش دیدم یه دکترِ جوون بالاسرم واستاده. گفت: بهتر شدین؟ به زحمت گفتم: بله. گفت: می تونید صحبت کنید؟ چه اتفاقی براتون افتاده؟ شما از کارکنانِ بیمارستان هستید؟ گفتم: بله. یه لحظه تمرکز کردم و از استعدادِ خیال پردازیم نهایت استفاده رو بردم. تو یک ثانیه یه داستانِ بی عیب و نقص تحویلش دادم.

داستان کوتاه و غمگین

داستان کوتاه و غمگین

داستان کوتاه و غمگین | شب زی | ادامۀ قسمت دهم

گفتم از بیمارستان برای چند دقیقه بیرون اومدم که دوستمو جلوی درِ بیمارستان ببینم. دوستم توی ماشینش یه سگِ بزرگ و وحشی داشت. ازم خواست یه لحظه مراقبِ ماشین و سگش باشم تا بره از گلفروشی گل بخره و برگرده. منم بی خبر از همه جا خواستم دستی به سرِ سگِ دوستم بکشم که دستمو گاز گرفت. خواستم دستمو از دهنش بیرون بیارم که انگشتم کنده شد! دیگه هیچی نفهمیدم فقط مسیرِ مستقیمو گرفتمو فرار کردم. به خودم که اومدم دیدم جلوی کلینیک شمام. هیچی دیگه اومدم تو…

با دهنِ باز و گوشهای مثل آینه بغل اتوبوس داشت نگام می کرد. اون لحظه انگار نه انگار دکتر بود. خیلی کودن به نظر می رسید! حرفمو باور کرد یا نه، مهم نبود. زنگ زدم شوهرم اومد دنبالم. هر چی اصرار کرد که چی شده؟ گفتم فقط بریم خونه، برات توی مسیر تعریف می کنم. پولِ کلینیکو حساب کرد، زیر بغلمو گرفت و اومدیم بیرون سوارِ ماشین شدیم. تویِ مسیر خودمو زدم به خواب که از تعریف کردن ماجرا قسر در برم. باید کمی فکر می کردمو یه داستانِ بهتر از خودم می ساختم. نمی دونم شایدم داشتم به این فکر می کردم که واقعیتو به شوهرم بگم یا نه؟ در هر صورت وقتی به خونه رسیدیم و دوباره ازم در مورد اتفاق پرسید، گفتم اومده بودم بیرون بیمارستان که یه موتوری بهم زدو انگشتم آسیب دید. همین. حتی بهش نگفتم که انگشتم قطع شده و از زیر اون همه بانداژ نمی تونست وضعیتِ دستمو ببینه.

حدودِ ساعت دوازده ظهر بود که یه دفه مثل اینکه تیر به قلبم خورده باشه از جا پریدم. یادم افتاد که خونِ کفِ سردخونه رو تمیز نکردم. الان غیبت من و اون خون به اضافۀ شایعاتِ پشت سرم حتماً همه رو مشکوک می کنه. اگه شب زی رو پیدا کنن و تمامِ ماجرا رو براشون تعریف کنه چی؟ اگه به کسی حمله کنه و آدمای بیشتری آسیب ببینن چی؟ من متهم ردیف اول میشم! باید مشکلو حل کنم. تمامِ بدنم درد می کرد. ولی چاره ای نبود. یواشکی از خونه بیرون اومدمو یه تاکسی دربست برای بیمارستان گرفتم. وقتی رسیدم بخشِ خودم، همه چیز عادی به نظر میرسید. دستِ بانداژ شدمو گذاشتم توی جیبِ گشاد مانتویِ فرمی که تنم بود. یه دفه خدماتی دراز جلوم سبز شدو گفت خانوم نادری کجا بودی، دکتر کریمی دنبالت می گشت. گفتم: کسی سردخونه نرفته؟ گفت: خبر ندارم به جونِ بچه م!

حوصله شو نداشتم. خوش نداشتم کسی تو اون لحظه مویِ دماغم بشه. گفتم: باشه الان میرم اتاقِ دکتر. گفت: دکتر تو اتاق خودش نیست. چایی بردم نبود اونجا. حرفشو قطع کردمو گفتم: باشه پیداش می کنم. به طرف سرخونه رفتم. سرِ راه یه جعبه دستمال کاغذی با خودم برداشتم. پشتِ درِ آهنی که رسیدم ترس برم داشت. اگه بهم حمله کنه چی؟ ولی چاره ای نبود باید می رفتمو خونِ روی زمینو پاک می کردم. اینطوری کسی نمی تونست بین زخمی شدنِ دستِ من و خونِ توی سردخونه ارتباطی پیدا کنه. و اگه بعداً گندِ قضیۀ شب زی درمیومد، کسی نمی تونست به من مشکوک بشه. درو باز کردم و رفتم داخل. شب زی اونجا نبود. یا اگر بود زیرِ سایۀ کمد آهنی مخفی شده بود. خون روی زمین به سیاهی می زد. چند تا دستمال از جعبه بیرون کشیدم و با دست سالمم شروع کردم به پاک کردن خون ها. تموم که شد برگشتم به سمت کمد نگاه کردم.

جسمِ سیاه از تویِ سایه بیرون اومد. آروم و با احتیاط قدم بر می داشت. آهسته گفت: معذرت می خوام. گفتم: جلو نیا، می دونی چه بلایی سرم آوردی؟ گفت: بله و واقعاً شرمنده م. ولی اون موقع من خواب بودم. این فقط یه حرکتِ غریزی توی خواب بود. باید بهت می گفتم. این نیازِ طبیعیِ منه. داشتم شاخ درمیاوردم. گفتم: خوردنِ آدما نیاز طبیعیته؟ آروم سرشو انداخت پایین و به زمین زیر پاش خیره شد. بعد زیر لب گفت: من هستم، چون نیازهایی دارم…

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه و غمگین
  • داستانهای کوتاه و غمگین
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی

داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید