۲۹ دی, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت اول | احسان خانقاه

داستان کوتاه فانتزی | داستان کوتاه شب زی | قسمت اول | نویسنده: احسان خانقاه

آدم ها اغلب عاشق روزهای آفتابی هستند. وقتی اولین باریکۀ طلایی رنگ خورشید، پشت پنجرۀ اتاقشان می آید و آهسته به شیشه تلنگر می زند، از خواب بیدار می شوند، پرده ها را کنار می کشند، پنجره را باز می کنند و روحشان را در اختیار آفتاب قرار می دهند. آفتاب هم سخاوتمندانه با نوازش هایش، صبحشان را می سازد. آن ها از روزهای ابری بیزارند. دل آسمان که می گیرد، دمغ می شوند. باران که می بارد، طوری که انگار آسمان، ارث پدرشان را خورده باشد! یک چتر برمی دارند و حتی توی صورتِ آسمان هم نگاه نمی کنند. هر روز غروب، همین که خورشید دامن سرخ رنگش را از پهنه ی آسمان، چین به چین جمع می کند، آنها هم شروع می کنند به خمیازه کشیدن! می چپند توی خانه هایشان، پنجره ها را می بندند، پرده ها را می کشند و در حالی که ماه، آهسته به آسمان قدم می گذارد، به خواب می روند.

اما با به خواب رفتنِ واژۀ اکثریت، تازه انگار زیرِ گنبد سیاه و نقره ای آسمانِ شب، جان هایی بیدار و به خیابان ها و سوراخ سنبه های شهر جاری می شوند. بدونِ اینکه اغلبِ مردم از آمد و رفت آنان و اصلاً از وجودشان با خبر باشند. اما هستند. زنده اند. زندگی می کنند. شب را زندگی می کنند. شب ها زندگی می کنند. آن ها شب زی ها هستند. شب زی ها ماه را نفس می کشند. تپشِ ستاره ها را لمس می کنند. تاریکی را می بینند. وجودشان در تاریکی تعریف می شود. در تشعشعِ تاریکی، نیست می شوند. در نیستی شان حلول می کنند. صدایشان در سکوتِ شب حل می شود. شب برای یک شب زی، معنای دیگری دارد. اصلاً تمامِ معنا، در شب، متبلور می شود.

داستان کوتاه فانتزی

داستان کوتاه فانتزی

داستان کوتاه فانتزی | شب زی | ادامۀ قسمت اول

طلا نادری، یک شب زی بود. توی یک بیمارستان دولتی، هر شب تا صبح، رنجِ شب بیدارِ بیماران را سر می کشید. او یک پرستار بود. پرستارِ شیفتِ شب. در آستانۀ سی سالگی، اما خیلی شکسته تر به نظر می رسید. خط لبخند عمیقی سمت راستِ لبش تا نزدیک چالِ گونه اش کشیده شده بود. آنقدر زورکی، یک وری خندیده که فقط یک سمت صورتش چین خورده بود. گوشۀ چشم های درشت و مهربانش، جای پنجه های شب به چشم می خورد. شب، حتی کمی از رنگ تاریکش را به زیر چشم های طلا پاشیده بود. مردمک های عسلی و کدر، لب های نازک و رنگ پریده و بینی بلند و استخوانی، همه محصور در بیضیِ مقنعۀ سرمه ای رنگش بودند. مقنعه ای به رنگِ شب. مخصوصِ کارکنانِ شیفت شب. مقنعه ای که موهای بلند، مشکی و براقش را می پوشاند. موهایی به تیرگیِ شب.

طلا عاشقِ شب بود. شب هنگام، انگار همه جا برایش یک حالت جادویی پیدا می کرد. به ماه که نگاه می کرد، دیوانه می شد! عاشقِ دیوانگی بود. چرا که یقین داشت، دیوانه ها عاشق ترند. یک دخترِ عاشقِ شعر و هنر که حالا دستِ سرنوشت او را به سمتِ پرستاری کشانده بود. پرستاری از بیماران مشوشی که انگار، سِحرِ شب، گاهی رنجشان را دوچندان می کرد. همین که زندگیِ پرهیاهویِ آدم ها در روز به پایان می رسید. زندگیِ پر از خاموشیِ طلا، در شب، آغاز می شد. یک خاموشی از جنسِ درخشش!

***

گفتم: میخوام یه قصۀ جدید بنویسم. ولی مغزم بدجوری توی داستانِ – مه لقا – گیر کرده. خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم. دل و دماغِ هیچ کاری رو ندارم. اصلاً ایدۀ جدیدی به ذهنم نمی رسه. به شوخی گفت: این گوسفندرو ول کن بیا یه داستانِ واقعی بنویسJ . گفتم: مه لقا هم واقعی بود L . گفت: فقط بیست و خورده ای سالم بود که یه تازه فوت شده، روی من بالا آورد! از سر تا پام! اینو می گم که بدونی شوک واقعی یعنی چی! یه قصه هم از رنجِ واقعی بنویس! گفتم: دمِ شما گرم! عجب ایده ای! اسمِ داستانم می ذارم: خاطراتِ یک پرستار. گفت: اسمش خاطرات یک پرستار نمی تونه باشه، چون نیست. پرستاری یه شغله، ولی شب زی شدن شغل نیست. یازده ساعت حبس شدن تو سلولِ دردِ آدم ها خاطره نیست. اصلاً نوشتنی نیست. فقط باید لمس بشه… ولی برات تعریف می کنم نه برای اینکه بنویسیشون یا حتی برام مهم نیست کسی اونارو بخونه، چون اینا قصه نیستن. طعمِ گسِ واقعیت دارن. اینا فقط نبشِ قبر خودم هستن برای خودم…

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه فانتزی
  • داستانهای کوتاه فانتزی
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی

 

داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید