۳۰ دی, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت دوم | احسان خانقاه

داستان کوتاه تخیلی | داستان کوتاه شب زی | قسمت دوم | نویسنده: احسان خانقاه

یادمه حدودِ ساعتِ یکِ نصفه شب. تلفن بخشِ “سی سی یو” داشت زِر و زِر زنگ می زد. در حالی که سعی می کردم کلۀ محافظِ پلاستکیِ سرنگ رو دربیارم، با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم. آقای پارسا پشت خط بود. گفت:

– خدماتمو فرستادم بالا، یه تستِ تیپ بده سریع بیاره پایین. (تست تیپ = نوار چکِ قندِ خون)

و بعد، تِلِپی گوشی رو گذاشت. خیلی از این حالتِ طلبکارانه ش لجم درمیومد. پارسا یه سه چهار سالی از من بزرگتر بود و طبقۀ پایین، توی بخش اورژانس کار می کرد. قدِ دراز، قیافۀ اخمو، موهای سیاه و ته ریشِ زبر و تیره ای که تا روی گونه هاشو پوشونده بود، تنها چیزهاییه که از قیافه ش یادمه.

تلفنو که قطع کرد از عصبانیت مثلِ لبو سرخ شدم. همون لحظه گوشی رو برداشتم و داخلیشو گرفتم. خیلی خونسرد گوشی رو جواب داد، من هم سریع گفتم:

– اولاً سلام فراموشتون شد، دوماً از کجا می دونید تستِ تیپ دارم؟ سوماً اگر هم دارم، از کجا معلوم که بخوام بدمش بهتون؟!

– دختر! داری و میدی!

دوباره گوشی رو قطع کرد! هنوز سرمو بلند نکرده بودم که دیدم خدماتِ بخشِ اورژانس، مثل منارجنبون بالاسرم واستاده. هیچی دیگه، مجبور شدم عین کنیزِ کمرباریکِ حضرتِ جنابِ پارسا، هر چی میخواستو سریع بهش بدمو اطاعت امر کنم! وای خدا! خیلی ازش بدم میومد. از شانسِ گهِ من، همیشه هم شیفتش با من یکی بود!

داستان کوتاه تخیلی

داستان کوتاه تخیلی

داستان کوتاه تخیلی | شب زی | ادامۀ قسمت دوم

خدماتی که رفت. متوجه شدم یکی از بیمارا بدحال شده. یه پیرمردِ کُرد بود که با یه من سیبیلِ کلفت و سفیدش، هنوز که هنوزه از آمپول می ترسید! منو کَنیشَک صدا می کرد. اوایل عصبانی می شدم. فکر می کردم می گه کنیزک! ولی بعد فهمیدم کنیشک یعنی دختر! خلاصه اوضاعِ پیرمرد خراب بود. اینو وقتی مطمئن شدم که ریتم قلبی ش روی مانتیور از شصت به چهل رسید و به فاصله بیست ثانیه … خط صاف و سوت هشدار مانتیور. کُدِ “سی پی آر” زدمو پریدم وسط.. عملاً تموم کرده بود! صدای خرخر از ته گلوش میشندیم. چشماش چسبیده بود به سقفِ جمجمه ش! صورتش کبود شده بودو داشت از دهنش کف بیرون می زد. پزشک کشیک، پزشک بیهوشی، سوپروایزر پرستاری و… همگی خودشونو رسوندن. ترالی اورژانسو آوردن بالا سرش، توی نایش لوله گذاشتیم، ماساژ قلبی، تنفس با امبوبگ، تزریق داروهای احیا، و در نهایت شوک الکتریکی، همه به ترتیب، طی زمان حدود چهل دقیقه انجام شد. در تمام این مدت نگاهم به مانیتور بود و وضعیت قلبشو تندتند چک می کردم. خیس عرق شده بودم، جنگیدیم که بمونه. ولی رفت!

الان که می گم رفت و خیلی راحت از مردنِ یه آدم حرف می زنم، شاید فکر کنی دلم از سنگه! ولی من همون دخترِ عاشق و هنرمند و هنردوستم. من همون آدمم. فقط اون بخش از وجودم یه گوشه نشسته، خودشو بغل کرده تا این وجودِ جدیدی که روبروی تو نشسته، گورشو گم کنه، تا دوباره بشم همون دخترِ عاشق و لطیف!

سرتو درد نمیارم. خدمات و کمک بهیارا اومدن، پیرمردو کفن پیچ کردن و هنوز ساعت سه صبح نشده بود که بردنش سردخونۀ توی زیرزمین. نوشتنی هارو نوشتم. پرونده شو کامل کردم. داشتن وسایلشو جمع می کردن که یهو یادم اومد پیرمرده دندون مصنوعی داشته! طبقِ قانونِ جدید، فردا که همراهای بیمار میان، باید تمامِ وسایل و یادگارای پدرشونو بهشون تحویل بدیم، که این دندون مصنوعی لامصب هم جزئش بود! خدماتو صدا زدم. یه مردِ رشتیِ دو متری که همیشه آستینِ پیراهنش یه وجب برای دستای درازش کوتاه میومد، اومدو جلوم واستاد. گفتم:

– دندون مصنوعی این مریضو ندیدی؟

– نه به جانِ بچم قسم!

– حالا چرا جونِ بچه تو قسم می خوری؟ عیب نداره، بردنش سردخونه، برو بیارش.

– الآن!!!

– آره الآن!

– خانم الآن می ترسم!

– بیا با هم بریم.

رفتیم به طرفِ زیرزمین. من جلو جلو می رفتمو اون از عقبم میومد. تویِ سکوت و تاریکی و سرما، درِ کشو رو باز کرد و با ترس و لرز رفت عقب. گفتم: بیارش بیرون دیگه! دیدم بیچاره رنگش مثه گچ سفید شده! دستکشو ازش گرفتم، فَکِ مُرده رو باز کردمو دندوناشو کشیدم بیرون. اونجا بود که فهمیدم این منم که واقعاً مُردم، نه این بدنِ خوابیده توی کشوی آهنی!

خواستیم برگردیم، دیدم مسئولِ خدمات داره جلو جلو میره، تقریباً داشت می دوید! هنوز پامو روی پلۀ اول نذاشته بودم که صدایی شنیدم. از سردخونه انگار یه صدای تِلِقی اومد. شبیهِ صدایِ فلز یا راه رفتن بود…

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه تخیلی
  • داستانهای کوتاه تخیلی
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید