۶ بهمن, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت سوم | احسان خانقاه

داستان کوتاه و ترسناک !!! | داستان کوتاه شب زی | قسمت سوم | نویسنده: احسان خانقاه

خواستیم برگردیم، دیدم مسئولِ خدمات داره جلو جلو میره، تقریباً داشت می دوید! هنوز پامو روی پلۀ اول نذاشته بودم که صدایی شنیدم. از سردخونه انگار یه صدای تِلِقی اومد. شبیهِ صدایِ فلز یا راه رفتن بود. دقیق متوجه نشدم. خواستم برگردم و یه نگاه به اونجا بندازم اما راستش جرات نکردم. خودمو قانع کردم که حتماً یکی از درهای فلزی در اثر انبساط و انقباض، از خودش صدا در کرده! بیخیال شدم و برگشتم به بخش.

***

چند ماه از این ماجرا گذشت. یه شب که با شوهرمو پسرم، رفته بودیم پارکِ نیاوران، منِ سر به هوا یه آن از این وروجکم غافل شدم، یهو دیدم پخش زمین شده و داره مثل ابر بهار اشک می ریزه. شوهرم رفته بود براش بستنی بگیره، دیدم از دور داره بدو بدو میاد. رسید و گفت: بچه با مغز اومد رو موزاییک! هول شدیم. بچه رو زدیم زیر بغلمونو سریع رسوندیمش بیمارستان. همونجایی که من کار می کردم. به استیشن پرستاری که رسیدیم، دیدم این پارسای منحوس مثل مجسمۀ ابوالهول، نشسته پشتِ میز. گند بزنن به این شانس که حتی وقتی که شیفت نیستم باید قیافۀ این مرتیکه رو تحمل کنم!

داستان کوتاه و ترسناک

داستان کوتاه و ترسناک

داستان کوتاه و ترسناک !!! | شب زی | ادامۀ قسمت سوم

خلاصه، تا ما رو دید و براش گفتم چه اتفاقی افتاده، سریع یه ایکس ری جمجمه واسمون نوشت و مهر کرد. رفتیم طبقۀ پایین برای عکس گرفتن از سرِ بچه. یه دالون پیچ وا پیچ اونجا بود که تهش می رسید به اتاق رادیوگرافی. یه سالن انتظارِ کوچیک با دیوارای بنفش، راهروی بیمارستانو به اتاقِ رادیوگرافی وصل می کرد. روی درِ اتاق، علامتِ خطر زده بودن. بیرونِ اتاق روی نیمکت فلزی نشستم. بچه رو بردن داخل. فشارم افتاده بود. شوهرم که متوجه حالِ خرابم شد، گفت میره آب میوه بخره. من تنها موندم. احساس کردم هوا سنگین شده و نمی تونم خوب نفس بکشم. چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم به دیوار.

صداهای بخشِ اورژانس بیمارستان، از دور می پیچید توی راهروها و آخرِ سر نعششون می رسید به اتاقی که من توش نشسته بودم. یک دقیقه نگذشته بود که احساس کردم یکی توی صورتم داره نفس می کشه! واسه یه لحظه حس کردم یه نفر بینیشو چسبونده به بینیِ منو، داره از فاصلۀ خیلی خیلی نزدیک بهم نگاه می کنه! حتی روی بدنم یه لحظه مورمور شدو فکر کردم گربه ای چیزی از روم رد شد! چشمامو که باز کردم، دیدم هیچکس اونجا نیست! شاید کُلِ این اتفاق یک ثانیه هم طول نکشید ولی اونقدر واقعی بود که ازش کاملاً مطمئن بودم. هیچکس اونجا نبود و امکان نداشت کسی بتونه توی یک ثانیه اینطوری ناپدید بشه. ولی حاضرم قسم بخورم که نفسشو روی صورتم احساس کردم!

تو همین آشفتگی، پرستار پسرمو آورد بیرون. عکس که آماده شد، بردیمش طبقۀ بالا. پارسا عکسو گرفت و یه نگاه بهش انداخت. گفت چیزیش نیست. خیالتون راحت. بعد، بازم برای اطمینان با هم رفتیم و به پزشک مقیم عکسو نشون دادیم. اونم گفت یه لکۀ بزرگ روی عکس افتاده و عکس زیاد واضح نیست. ولی به نظرش مشکل خاصی نمیرسه و اگه تا بیست و چهارساعت حالت تهوع یا سرگیجه نداشت، خیالتون جمع باشه. اون شب، با اینکه حالم خوب نبود و اون اتفاق عجیب و غریب هم بدترم کرده بود، ولی پی گیری و دلسوزیِ پارسا به دلم نشست و کمی آرامش پیدا کردم. از اون شب به بعد، آقای پارسا، کم کم بلیطِ رفاقتمو خرید.

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه و ترسناک
  • داستانهای کوتاه ترسناک
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید