۵ اسفند, ۱۳۹۹

داستان کوتاه شب زی | قسمت هشتم | احسان خانقاه

داستان کوتاه غمگین | داستان کوتاه شب زی | قسمت هشتم | نویسنده: احسان خانقاه

قصۀ شب زی از اینجا آغاز شد. کوچولوی دوست داشتنی و پشمالوی من که انگار مالِ خودِ خودِ خودم بود. فقط منو داشت. منم کم کم احساس می کردم توی دنیا فقط اونو دارم. یه راز قشنگ که توی یه جای زشت زندانی شده بود. گاهی فکر می کردم باید از اونجا بیرون بیارمش. باید ببرمش خونه. بعد فکر می کردم که شاید اون به سرما عادت داره و اگه گرمای این بالا بهش بخوره مریض بشه. تازه خیلی بی احتیاطی بود. اگه کسی منو موقع بیرون آوردنش میدید چی؟ یا توی خونه چطور می تونستم پنهانش کنم؟ این فکرها باعث میشد که به همون ملاقاتهای گاه و بی گاه، خودمو راضی کنم. ملاقاتهای کوتاهی که به زور هزار مدل ترفند و کلک جور می کردم و برای پیچوندن همکارام صد تا دروغ به هم می بافتم. البته همه بهم مشکوک شده بودن اما از وقتی شب زی عزیزمو پیدا کرده بودم دیگه هیچکس برام اهمیت نداشت. فقط این کوچولوی دوست داشتنی برام مهم بود.

دیگه نگران طرز فکر همکارا نسبت به خودم نبودم. حتی از اینکه کارمو از دست بدم اصلا ترسی نداشتم. اگه موضوع لو می رفت. شب زی رو برمیداشتمو تا می تونستم از مردم دور می شدم. از این بیمارستان سرد و مسخره می رفتم یه شهر دورِ شمالی. تنهای تنها. فقط منو شب زی عزیزم. حتی نسبت به خانواده م بی تفاوت شده بودم. نه اینکه اونا برام مهم نباشن. نه فقط اینکه اولین بار بود توی زندگیم یه چیزی برای خودم تنها داشتم. قرار نبود با کسی قسمتش کنم. نمی خواستم به هیچ قیمتی این حسِ تازه رو از دست بدم. نمی خواستم شب زی رو از دست بدم. نمی دونستم قراره چی بشه. نگاه های پرسشگر و شکاکِ همکارا، شوهرم و پسرمو پسِ کله م احساس می کردم ولی خودمو به اون راه می زدم. انگار که اتفاقی نیفتاده و آب از آب تکون نخورده.

داستان کوتاه غمگین

داستان کوتاه غمگین

داستان کوتاه غمگین | شب زی | ادامۀ قسمت هشتم

اوضاع بین من و اطرافیانم رو به راه نبود. ولی انگار که به این مدلِ جدیدِ من عادت کرده باشن یه مقدار توجه ها به من کمتر شد و زندگی من توی دنیای بیرون از زیرزمین به یه ثبات نسبی رسید. اما همه چیز بین من و شب زی در حال دگرگون شدن بود. بیشتر پیشش می رفتم. دیگه اینجوری نبود که فقط شیر بهش بدمو برگردم بالا. گاهی بغلش می کردم. به موهای سیاهش دست می کشیدمو باهاش حرف می زدم. ازش سوالی نمی پرسیدم چون می دونستم خوشش نمیاد. فقط از زمین و زمان براش تعریف می کردم. از خصوصی ترین مسائل زندگیم گرفته تا قصه های خیالی. اونم عاشق شنیدن بود. بدنِ گرمشو توی آغوشم جا می داد و با شنیدن حرفام آروم می شد. گاهی وسط حرفام یه جمله می گفت و همیشه متعجبم می کرد. حرف زدنش اصلاً شبیه بچه ها نبود. کاملاً پخته و حساب شده صحبت می کرد.

یه بار داشتم براش تعریف می کردم که چطور توی این سالهایی که پرستار بودم، دائم بخش کاریمو عوض کردم. هر بار که توی یه بخشِ خاص جا میفتادمو با همکارام خو می گرفتم، از اونجا هجرت می کردم. نمی تونستم یه جا بند بشم. با اینکه توی کارِ من تجربه حرف اولو می زنه ولی من از سی سی یو گرفته تا اتاق عمل و … همه رو از صفر شروع کردم. مدتی توی اون بخش موندم، بعد درست توی نقطۀ اوج، وقتی تمامِ امورات تویِ مشتم بود، به بخشِ جدیدی رفتم. شب زی عزیزم، می دونی؟ گاهی احساس می کنم همیشه در حال فرار بودم. فرار از کی یا چی نمی دونم. شایدم از خودم فرار می کردم. نفسِ آرامی کشید و گفت: تو فرار نمی کردی. فقط داشتی سفر می کردی. بعضی از آدمها اینجورین. مسافر آفریده شدن. زندگیشون توی سفر تعریف می شه. بعد آروم زیرِ لب گفت: من هستم، چون مسافرم…

 

ادامۀ داستان کوتاه شب زی به زودی در وب سایت قرار خواهد گرفت. لطفاً داستانهای صوتی و داستانهای کوتاه رو از طریق اینستاگرام احسان خانقاه نیز دنبال کنید.

 

کلمات کلیدی:

  • داستان کوتاه غمگین
  • داستانهای غمگین
  • داستان های کوتاه احسان خانقاه
  • داستان کوتاه شب زی
داستان کوتاه
درباره احسان خانقاه

مرغ خیالم پرواز می کند، گاه قصّه می شود و می نویسمش، گاه ترانه می شود و می نوازمش... instagram.com/EhsanKhanghah

پاسخ دادن

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سلام!

در این وب سایت می تونید داستان های کوتاه من رو دنبال کنید. همچنین فایل صوتی هر داستان صوتی، پادکست، دکلمه یا آهنگهای جدیدم، پس از پخش در صفحات اینستاگرام، برای دانلود در سایت قرار میگیره. امیدوارم لذت ببرید. راستی یادتون نره، حتماً در شبکه های اجتماعی هم همراه من باشید.  با سپاس. احسان خانقاه.

سبدخرید